• وبلاگ : سكوت _ فريادي در دل
  • يادداشت : Thinking Of You
  • نظرات : 4 خصوصي ، 9 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ننه خورشيد يه پسر داشت ، کاکلش رنگ ِ طلا بود
    چشماش از پولک ِ آبي ، حنجرش پر از صدا بود
    ننه شب يه دخترک داشت ، پوستش از حرير ِ مهتاب
    تو چشاش صد تا ستاره ، گيسش از ابريشم ِ ناب
    دنبال ِ دختر ِ شب بود ، پسر عاشق ِ خورشيد
    اما تو گردش ِ تقويم ، اونو يک لحظه نمي ديد
    گاهي مي زد زير ِ آواز ، وقتي که تنها مي موندش
    رو به تاريکي ِ جاده ، با چشاي باز مي خوندش :
    « هر جاي قصه که باشي ، دلم از تو دور نمي شه
    تنها جاي ِ امن ِ ديدار ، وعده گاه ِ گرگ و ميشه . »
    دختر ِ شب قصه هاشو ، تو دل ِ خودش مي خونه
    تا سپده ، گوش به زنگ ِ ، صداي ِ پسر مي مونه
    ننه شب ميگه صداي ِ ، دخترش يه جرم ِ زشته
    هميشه قصه ي نور رو ، دستاي ِ سايه نوشته
    اما عمر ِ قفل و زنجير ، از قديما بي دوومه
    وقتي دخترک بخونه ، کار ِ تاريکي تمومه
    دختر ِ ساکت ِ قصه ، حرفاشو يه روز مي خونه
    صداشو به گوش ِ خورشيد ، مي رسونه ، مي رسونه
    مي خونه : « مرد ِ طلايي ، دلم از تو دور نمي شه
    همه ي عمر ِ من و تو ، بعد از اين ، تو گرگ و ميشه »
    ( يغما گلرويي )

    « باز کن پنجره را »
    رو به يک جاده ي باران خورده .

    باغ را زمزمه کن
    و بگو
    پونه ها مي دانند
    عشق در دهکده ي احساسش
    بي ريا مي رويد .

    « باز کن پنجره را »
    سبد ِ پر گل ِ رويا ها را
    روي دوشت
    بگذار .

    « باز کن پنجره را »
    و ببين
    پيچکي
    تا خدا مي پيچد .

    آنطرف تر جنگل
    مي شکوفد آرام .

    - با سلام ِ گل ِ سرخ
    « باز کن پنجره را »
    دل ِ تو تنها نيست .
    ( مريم يزداني )

    صدا مي آيد .
    صدا ، صداي ِ پاي کسي است
    که بلور ِ نازک ِ سکوت را
    مي شکند .
    صدا ،
    صداي ِ قدمهاي کسي است
    که مي رسد،
    آرام
    آرام .
    از پشت ِ قديمي ترين
    و صميمينه ترين
    احساس .
    خدا کند مرا احساس کند .
    ( شهاب خروشان )

    آنگاه زني كه كودكي در آغوش داشت گفت

    اي پيامبر با ما از فرزندان سخن بگو.

    و او گفت :

    فرزندانِ شما فرزندان ِشما نيستند.

    آن ها پسرها و دختران ِخواهشي هستند كه

    زندگي به خويش دارد.

    آن ها به واسطه ي شما مي آيند ،اما نه از شما ،

    و با آن كه با شما هستند ،‌اما از آنِ شما نيستند .

    شما مي توانيد مهرِ خود را به آنها بدهيد،

    اما نه انديشه هايِ خود را ،

    زيرا كه آنها انديشه هاي خود را دارند.

    شما مي توانيد تنِ آنها را در خانه نگاه داريد ، اما نه روحشان را ،‌

    زيرا كه روح ِآنها درخانه ي فرداست ،‌كه شما را

    به آن راه نيست ، حتي در خواب.

    شما مي توانيد بكوشيد تا مانندِ آنها باشيد ،

    اما مكوشيد تا آنها را مانندِ خود سازيد.

    زيرا كه زندگي واپس نمي دهد و در بندِ ديروز نمي ماند.

    شما كماني هستيد كه فرزندتان مانندِ تيرِ زنده اي از چله ي آن

    بيرون مي جهد.

    كمانگير است كه هدف را در مسيرِ نامتناهي مي بيند ،‌و اوست

    كه با قدرتِ خود شما را خم مي كند تا تيرِ او را تيز پر و دور رس

    به پرواز در آوريد.

    بگذاريد كه خم شدنِ شما در دستِ كمانگير از روي شادي باشد؛

    $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });